این داستان را شنیدهام ولی متاسفانه سند آن را نمی دانم،ولی نکته ای آموزنده دارد که تمام شیعیان باید از آن درس بگیرند
در زمان یکی از عرفانی معروف
در شهری فقط یک غیرمسلمان وجود داشته،وهرچه اورا به اسلام دعوت میکردند از پذیرش اسلام خود داری میکرد.تا آنکه به آن عارف بزرگ میگویندم توبااین شخص صحبت کن که کلام شما موثراست
عارف به درخواست مردم به سراغش میرود و از او می پرسد که چرا مسلمان نمیشود؟؟؟
شخص به عارف بزرگ میگوید
من عاشق شما هستم و عقیده دارم مسلمان باید مانندشما باشد.دوست دارم مانند شما باشم ولی مطمئن هستم که نمیتوانم .
وقتی میبینم به شما با این همه صفات خوبی که داری مسلمان میگویند و بخواهند به من هم مسلمان بگویند باعث بدنامی شما و مسلمانان میشوم.برای حفظ آبروی شما و مسلمانان من نمیگویم مسلمانم .
عارف اشک میریزد و میگوید این شخص از من مومن تر است و بیش از من به آبروی اسلام فکر میکند
باتشکر از توجه شما عزیزان
به امید ظهور مولایمان فارس الحجاز عجل الله تعالی فرجه الشریف
درباره این سایت